بازم بزرگ شدم
جمعه حالم خیلی خوب بود
یعنی حس میکردم مثل آدم بزرگا دارم راه میرم خیلی تند و تند
همش میرفتم این ور و اون ور
اینقدر ذوق کرده بودم
مامان و بابا هم تشویقم میکردن
بعد مامان رفت که تو خونه ورزش کنه
جمعه بود دیگه بابا هم یه سر رفت بیرون کار داشت
منم که پر از انرژی بودمو خسته نمیشدم
یه دفعه پام به در حال گیر کردو با صورت خوردم بهش اونم نه یه بار دو سه بار
مامان خودشو رسوند اما دیگه دیر شده بودو من حسابی با در تصادف کردم
در که هیچیش نشد اما من صورتم از دو جا و گردنم زخم شد
بعدش جای زخمش یه کم باد کرد و سرخ شد
مامان یخ گذاشت و صورتمو با آب شست که سرخیش کم بشه
سرخیش که کم نشد اما
بادش خوابید
بعد دستمال خیس هم خواست بذاره که من نذاشتم
آخه اصلا خوشم نمیاد
بادش زودی خوابید
اما کوفتگیاش معلوم بود
بعدش مامانی کلی بوسم کرد تا حالم بهتر شدو یادم رفت
الان بعد از دو روز صورتم این شکلی شده
خیلی زشت شدم
بابایی که برگشت تعجب کرد
گفت تو که سالم بودی عسلم
چه بلایی سرت اومد
مامان گفت ذوق کرده بود دخترم
بابایی گفت:عوضش کلی بزرگ شدی