آتلیه
مامان و خاله فهیمه خیلی وقته تصمیم گرفتن مارو ببرن اتلیه
یعنی منو نهال دختر خالم که از من 18 ماه بزرگتره
بالاخره اون روز وقتش رسید
و خاله فهیمه صبح اومدخونه ما و نهال رو گذاشت اینجا
و خودش یه کار کوچیک داشت رفت کانون
من که چشامو وا کردمو نهالو دیدم خیلی خوشحال شدم
نهال هم خوشحال شد
آخه ما همدیگرو خیلی دوس داریم
البته گاهی یه اختلافاتی پیش میاد اما زودتر حلش می کنیم
آخه دختر خالمه هاااااااااا
میبینید عکس خودش همه چیزو نشون میده
اصلا لازم به توضیح نیست
خلاصه بعد از کلی بازی کردن و سرگرم شدن از طرف مامان
خاله اومد قرار بود ساعت 5 عمو حمید بیاد دنبالمون
داشتیم میرفتیم آتلیه عموی نهال
ما حاضر شدیمو کلی هم لباس خوشگلامونو برداشتیم
عمو که اومد رفتیم
هوا رو نگو اینقدر گرم بود که داشت حالمون بد میشد
لپ قرمزی شده بودیم
نگران بودم نکنه عکسام خراب شه
اما عمو حمید برامون بستنی گرفت و ما هم خوردیم
حالمون جا اومد
نهال هم یه ترفندهایی داشت تو عکس گرفتن که نگو اونقدر ناز میکرد
تا آخرش اون چیزهایی که قرار بود تو یه سال به دست بیاره تو یه روز به دست اورد
البته نهال دیر بهم گفت وگرنه منم میتونستم
فک کنم نهال هم فهمید من هنوز نمیتونم
خلاصه با چه بدبختی عکس گرفتیماااااااا
هممون خسته شدیم به مولا
اما خوب بعدش که عکسها رسید خستگی از تنمون در اومد
حالا نتایج زحمتهای ما و عکاس این شد
البته عکسا زیادن
آخرش هم هوا که تاریک شد اومدیم تو خونه منم تو خواب بودم بس که خسته بودم
و اینجوری افتادم دیگه