رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

رستا کوچولو...

آتلیه

1393/7/30 17:56
نویسنده : مامان فریبا
632 بازدید
اشتراک گذاری

مامان و خاله فهیمه خیلی وقته تصمیم گرفتن مارو ببرن اتلیه

یعنی منو نهال دختر خالم که از من 18 ماه بزرگتره

بالاخره اون روز وقتش رسید

و خاله فهیمه صبح اومدخونه ما و نهال رو گذاشت اینجا

و خودش یه کار کوچیک داشت رفت کانون

من که چشامو وا کردمو نهالو دیدم خیلی خوشحال شدم

نهال هم خوشحال شد

آخه ما همدیگرو خیلی دوس داریم

البته گاهی یه اختلافاتی پیش میاد اما زودتر حلش می کنیم

آخه دختر خالمه هااااااااااniniweblog.com

میبینید عکس خودش همه چیزو نشون میده

اصلا لازم به توضیح نیست

خلاصه بعد از کلی بازی کردن و سرگرم شدن از طرف مامان

خاله اومد قرار بود ساعت 5 عمو حمید بیاد دنبالمون

داشتیم میرفتیم آتلیه عموی نهال

ما حاضر شدیمو کلی هم لباس خوشگلامونو برداشتیم

عمو که اومد رفتیم

هوا رو نگو اینقدر گرم بود که داشت حالمون بد میشد

لپ قرمزی شده بودیم

نگران بودم نکنه عکسام خراب شه

اما عمو حمید برامون بستنی گرفت و ما هم خوردیم

حالمون جا اومد

نهال هم یه ترفندهایی داشت تو عکس گرفتن که نگو اونقدر ناز میکرد

تا آخرش اون چیزهایی که قرار بود تو یه سال به دست بیاره تو یه روز به دست  اورد

البته نهال دیر بهم گفت وگرنه منم میتونستم

 فک کنم نهال هم فهمید من هنوز نمیتونم

خلاصه با چه بدبختی عکس گرفتیماااااااا

هممون خسته شدیم به مولاniniweblog.com

اما خوب بعدش که عکسها رسید خستگی از تنمون در اومد

حالا نتایج زحمتهای ما و عکاس این شد

البته عکسا زیادن

آخرش هم هوا که تاریک شد اومدیم تو خونه منم تو خواب بودم بس که خسته بودم

و اینجوری افتادم دیگه

 

 

niniweblog.com

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان فهیمه
5 بهمن 93 14:28
ای جان خوشگلای من خیلی ناز شدین اینجا البته ناگفته نمونه که اونروز همه مونو خسته کردین مگه حرف گوش میکردین...