هداوناخ
روز اول تو بیمارستان خیلی آدم دیدم خیلیها میومدنو میرفتن
اما بین همه اونها کسایی بودن که انگار صدا و نگاهشون برام آشنا بود
اونا هداوناخ من بود
مامان و بابا
مادربزرگهام
خاله و عمه
بچه هاشون
میدونین هداوناخ چیه؟
این گل رو خاله رضوان برا من خریده بود
دستت درد نکنه خاله وقتی خاله زهرا که از صبح اومده بود
و خسته شده بود بعد از ملاقات خاله رضوان اومد و کلی هم با خودش شادی آورد
امیدوارم خاله رضوان هم هر چه زودتر ازدواج کنه
آخه مامان خیلی خوبی میشه
خاله خیلی دوست دارم
برا ملاقات هم مامان بزرگهام و عمه لیلاو دخترش ثنا
زنعمو سمیرا و پسرش هیراد
خاله زهرا و خاله پری و بچه هاشون اومده بودن دوستای مامان هم بودن
اینم دختر عمم ثناست که من خیلی دوسش دارم
اینجا بار اوله که میبینمش
هر وقت هم میرفتم پیش مامان تا مامان بهم شیر بده خوابم میبرد
نمیدونم چرا اما خواب بیشتر می چسبید
از بس خجالتی بودم نمیتونستم تو روی چسر خاله مهدی نیگا کنم
خوب خجالت میکشیدم
همه که رفتن تونستم چشامو باز کنم اما مگه عکاسا میذاشتن؟
موهام هم فرفریه هااااااااااااا
بچه ها حالا فهمییدین هداوناخ چیه؟
هداوناخ همون خانواده ست
خانواده یعنی عشق یعنی دوست داشتن