روز تولدم
امروز صبح که از خواب بیدار شدم اصلا فضا یه جور دیگه بود
یه بوهای خاصی می اومد و مامان هم سرش شلوغ بود
تازه مهمون هم داشتیم مامان بزرگم و خاله مهربونم که همیشه به فکرمه خونه ما بودن
هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی تعجب کردم
تازه تا چشامو وا کردم مامانمو و خالم بهم گفتن تولدت مبارک عزیزم
حالا عزیزمو میدونم یعنی چی یه چیزی مثل دوس داشتنه
اما نفهمیدم این تولدت مبارک یعنی چییی؟؟؟؟؟
ولی به روی خودم نیاوردمو فقط یه لبخند زدمو موضوع رو عوض کردم
آخه بده مهمونا بفهمن من نمییدونم تولدت مبارک یعنی چی.
خلاصه مهمونا هی زیادتر میشدنو هر کدوم هم سرگرم کاری بودن
منم که نمیدونستم چه خبره همش نگاشون میکردم شاید یه چیزی دستگیرم بشه
اما هیچی نمی فهمیدم هیشکی هم توضیح نمیداد
نمی تونستم هم بپرسم که یه وقت ابرو ریزی نشه
اما هر چی بود همه خوشحال بودن
یه میز بود که روش همه چی گداشته بودن
بابا هم یه کیک بزرگ اورد خونه بچه ها خیلی خوشگل بود خیلی
نهال و مهدی هم اومده بودن خیلی هم شیطونی میکردن ولی هیشکی نمیگفت بسه
تازه فقط بچه ها شیطونی نمیکردن بزرگترها هم شیطونی میکردن
واللا نمیدونم چه خبر بود
منم خیلی تو چشم بودم همه باهام عکس مینداختن اونم نه یکی نه دوتا
بعد میبوسیدن اونم شدید
بعد بهم میگفتن تولدت مبارک بازم همونی که فکرمو مشغول کرده بود
لباسامو که پوشیدم فهمیدم هرچیه دیگه باید شروع بشه
که مامان بزرگم بهم گفت
خانوم خانوم الان دیگه یکسالت شده هاااا
ومن بالاخره فهمیدم تولد یعنی چییییییی
مامان بزرگ خدا پدرتو بیامرززه حالا فهمیدم چه خبره یعنی تولدمه روزیه که به دنیا اومدم
جای همه بچه ها خالی خیلی روز قشنگی بود
دست همه مهمونا درد نکنه کلی کادوهای خوشگل گرفتم هم نقدی هم غیر نقدی
کاش همه بچه های دنیا روز تولدشون خوش بگذره همشون کیک بخورنو کلاه تولد بذارن سرشون